اطلاعات سايت

رمز عبور را فراموش کردم ؟
آمار مطالب
کل مطالب : 7
کل نظرات : 4

بازديد امروز : 20 نفر
بارديد ديروز : 1 نفر
بازديد هفته : 50 نفر
بازديد ماه : 35 نفر
بازديد سال : 421 نفر
بازديد کلي : 2,078 نفر

افراد آنلاين : 1
عضويت سريع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
مطالب پربازديد
دختر کفشدوزکی بازديد : 311
گربه سیاه بازديد : 195
نظر سنجی بازديد : 191
فصل ۱ قسمت۲ بازديد : 73
گفتینو بازديد : 49
نظرسنجي
داستان های هر قسمت به صورت نوشته شده ......... است.
بررسی شخصیت وقدرت های ابر قهرمان ها .....است.
در پست بعد کدامیک توضیح داده شود ؟
دفعه بعدی تو وبلاگ چی بزارم ؟
پيوندهاي روزانه
کدهاي اختصاصي
پشتيباني
theme by
roztemp.ir
RSS

Powered By
Rozblog.Com
تبليغات
رزتمپ

فصل 1 قسمت 1 (شروع)

نورا :سالها پیش جواهرات با ارزشی که حاوی قدرت های فوق العاده بودن به وجود اومدن .اونها (معجزه گر) نام داشتن.انسان ها از آنها برای نجات نسل بشر استفاده می کردن . دو تا از این معجزه گر ها قوی تر از بقیه هستن . یکی گوشواره کفشدوزک که قدرت ساختن رو فراهم میکنه وحلقه گربه سیاه که قدرت نابودی رو در اختار قرار میده . طبق افسانه ها هر کس هردو این جواهرات رو باهم داشته باشه به قدرت مطلق می رسه . و به هر آرزو یی که داشته باشه میرسه .

ارباب شرارت :من قدرت مطلق میخوام نورا من باید صاحب اون قدرت ها بشم.

نورا: ولی هیچکس نمی دونه اونا کجان .

ارباب شرارت :ولی من تو رو پیدا کردم نورا کوچولو.معجزه گر تو منو دوباره یاد قدرت ها میندازه.

نورا :این معجزه گر به شما اجازه میده به دیگران قدرتی بدید تا تمام وکمال فرمانبردار شما بشن .

ارباب شرارت :وقتی صحبت از به دام انداختن معجزه گر ها بشه چی بهتر از درست کردن ابر شرور ها؟

نورا : ولی معجزه گر ها برای این ساخته نشدن که شرور ها از اونها استفاده کنن .

من باید به قدرت مطلق برسم .معجزه گرتو تو دستای منه حالا من ارباب تو ام. وتو هم باید از من اطاعت کنی .

نورا :بله ارباب .

ارباب شرارت :نورا بال های سیاه را برخیزان .

ارباب شرارت بعد از تبدیل :از این به بعد من با نام ارباب شرارت شناخته میشم.

در آن سوی شهر کوامی به نام ویز در حال استراحت بود که ناگهان بیدار می شود وبه دنبال صاحبش میگردد:استاد ! استاد !

استاد در حال کار بر روی بدن یک بیمار بود . بعد از بیرون کردن مشتری کوامی گفت: استاد ! معجزه گر شرارت حاله انرژیشو حس میکنم .

استاد :فکر میکردم برای همیشه نابود شده ؟

ویز :استاد یه حاله از انرژی منفی بود اگه به دست نیرو های شرور افتاده باشه چی؟

استاد: باید هرچه سریعتر نورا وصاحبش رو پیدا کنیم اگه دست آدم بدی افتاده باشه خدا میدونه چه شرارتی بر دنیا نازل میشه.

بعد دستبندش را به ویز نشان داد وگفت: ویز وقت تغییر شکله . وکلمه جادویی را به زبان آورد : ویز لاک رو روشن کن .اما همان لحظه کمر درد بدی سراغش آمد .

ویز: استاد کمرتون شما برای این کار خیلی پیر شدید .

استاد : من هنوز جوونم فقط 186 سالمه . ولی تو درست میگی به کمک جوون تر ها نیاز دارم . وبه سمت گرامافون رفت وچشمهای اژدهایان روی آن را لمس کرد . بعد کد رمز را وارد کرد ودر های مخفی گرامافون باز شدند  در همان حین جعبه ای به شکل 8 ضلعی پدیدار شد. 

در طرف دیگر شهر در نانوایی خانواده دوپن چنگ دختر دست وپا چلفتی و جوانی با بی حوصلگی از خواب بیدار شد وآماده رفتن به مدرسه شد .در همان حین از مدرسه گلگی می کرد ومی گفت :مطمئنم بازم با کلویی توی یک کلاسم .

مادرش اورا دلداری می داد ومی گفت:مگه میشه چهار سال پشت سر هم .عاقل باش مرینت حتی اگه اون هم توی کلاست باشه تو از پسش بر میای.اما مرینت باز هم ناراحت بود .

به طبقه پایین خانه مغازه نانواییشان رفت تا از خوانواده اش خداحافظی کند .پدرش به او یک بسته ماکارون(یک نوع شیرینی فرانسوی ) داد وگفت برای دختر با سلیقه وخلاقم وآرم مغازه را نشان داد .(مرینت آرم مغازه شان را طراحی کرده بود )

مرینت از خانه خارج شد تا به مدرسه برود .در همان لحظات که منتظر سبز شدن چراغ بود پیر مردی نا آشنا (استاد خودمون رو میگم)را دید اما هیچکس حواسش به او نبود .برای همین مرینت به کمک او شتافت .به محض اینکه به پیاده رو رسیدند .مرینت به زمین خورد و همه ماکارون ها به جز دو تا همه خراب شدند .استاد از مرینت تشکر کرد .ولی مرینت گفت : ببخشید من خیلی دست وپا چلفتی ام .استاد گفت:برای هرکاری راه حلی وجود داره وراه حل مشکل تو اینه که ازش نترسی وباهاش کنار بیای. یکی از ماکارون ها را برداشت .مرینت دیرش شده بود برای همین سریع احترام گذاشت و با عجله از آنجا دور شد . استاد در دلش گفت : خیلی ممنون خانم جوان . وجعبه ای که در دست داشت در جیبش گذاشت وبه طرف خانه مرینت رفت .

مرینت با عجله به سمت مدرسه رفت و وارد کلاس شد در ردیف دوم سمت راست نشست .هنوز نفس تازه نکرده بود که کلویی دختر شهردار پاریس که بسیار پر فیس وافاده بود اورا وادار کرد کنار دختری در ردیف اوّل سمت چپ بنشیند .با آن دختر که اسمش آلیا بود وعاشق ابر قهرمان ها بود دوست صمیمی شد.

در همین حین پسری به نام آدرین در حال دویدن به سمت مدرسه بود که ماشینی جلوی پای او ترمز کرد وخانمی به همراه یک بادیگارد از آن خارج شدند .زن که اسمش ناتالی بود گفت :آدرین لطفا تجدید نظر کن خودت که میدونی پدرت چی می خواد؟ 

آدرین :این چیزیه که من میخوام انجام بدم . که ناگهان استاد (داشت ادا در می آورد) را روی زمین افتاده بود دید .آدرین به سمت او رفت وعصایش را به دستش داد ولی وقتی به عقب نگاه کرد دید که راهش را گرفته اند ونمی گذارند او به در مدرسه نزدیک شود .آدرین به ناچار به طرف ماشین رفت وگفت : در باره این قضیه چیزی به پدرم نگو. استاد که هنوز در حال نگاه کردن بود بعد از رفتن ماشین  عصایش را روی کولش نهاد وسوت زنان آنجا را ترک کرد.

به کلاس درس بر می گردیم :معلم (خانم بوسیه)بچه ها را راهنمایی می کرد که به کلاس خود بروند که ناگهان ایوان پسری بسیار هیکلی به کیم که پسری ورزشکار بود حمله کرد . کیم به ایوان کاغذی داده بود ودر آن ایوان را مسخره کرده بود .

که معلم از او خواست تا به دفتر مدیر مراجعه کند .ایوان عصبانی از همه کاغذ در دستش را مچاله کرد وبه سمت دفتر مدیر رفت و بدون در زدن وارد شد که مدیر از او خواست تا بیرون برود ودوباره با در زدن وارد شود .

در همین حین ارباب شرارت احساسات منفی ایوان را می فهمد و پروانه ای را روی دست خود می نشاند و او را در دستان خود ،به پروانه ای شرور که آکوما نام دارد تبدیل می کند .وبه آکوما می گوید پرواز کن آکومای من برو واون پسر عصبانی رو شرور کن .

آکوما درون کاغذ در دست ایوان فرو رفت .حاله ای از پروانه ای نورانی دور تا دورصورت ایوان را فرا گرفت در این حالت ارباب شرارت می توانست صدای ایوان را بشنود وبا او ارتباط بر قرار کند .

ارباب شرارت نام جدید سنگدل را به او داد وگفت : سنگدل من ارباب شرارتم. من قدرتی بهت میدم که با اون بتونی از پسری که به تو بی احترامی کرده انتقام بگیری ولی در عوض باید معجزه گر های دختر کفشدوزکی وگربه سیاه رو برام بیاری .وقتی ایوان قبول کرد حاله ای از انرژی منفی که به صورت سیاه وبنفش بود بدن ایوان را در بر گرفت و او را به موجودی سنگی شکل تبدیل کرد . 

مدیر که هنوز منتظر در زدن ایوان بود خسته شد وگفت بیا تو ولی ایوان شرور شده بود .در را شکست و وارد شد .همواره داد می زد : کیم کجایی کیم!  با این کار او کل مدرسه به لرزه در امد وهمه به زمین افتادند . آلیا دست مرینت را گرفت وبه طرف تلویزیون بزرگ کتابخانه رفتند . تصویر ایوان در آن دوربین به صورت کامل مشخص بود .مدیر مدرسه پلیس های مرتبط را خبر کرد .مرینت از این اتفاق بسیار ترسیده بود ولی در عوض آلیابه دنبال سنگدل رفت.

به خانه آدرین می رویم جایی که او در آنجا به هیچ وجه احساس راحتی نمی کند .ناتالی در حال پرسش کلاسی از آدرین بود وآدرین همه را به دستی جواب می داد که پدر آدرین از ناتالی چند دقیقه وقت خواست .پدر آدرین با خونسردی تمام از آدرین خواست تا دور مدرسه خط بکشد وفکر رفتن به آنجا را از سر بیرون کند .

آدرین با نارحتی به سمت اتاقش رفت وروی تخت دراز کشید همان موقع صدا های بسیاری را شنید .به بیرون از خانه رفت وسنگدل را دید که در مقابل گروهی از پلیس ها قرار گرفته بود .پلیس ها به سنگدل شلیک کردند ولی با شلیک انها ابر شرور ما قوی تر شد .آدرین به اتاقش برگشت وتلویزیون را روشن کرد .شهردار داشت از مردم می خواست تا در خانه ها بمانند ومراقب خود باشند .مرینت هم در همان حالت قرار داشت که ناگهان هر دو جعبه ای زیبا به شکل 8 ضلعی را در مقابل خود دیدند . جعبه را که باز کردند نوری از آن خارج شد و دور ان ها چرخید . (اوّل مال مرینت رو توضیح می دم )

مرینت که خیلی ترسیده بود به عقب رفت .نور ناپدید شد و به جای آن کوامی به رنگ قرمز خال خالی رو به روی او قرار گرفت . مرینت همه وسایل پشت سرش را به طرف او پرتاب کرد ولی آن موجود کوچک گفت : آروم باش مرینت من دوستتم .اسم من تیکیه وکوامی تو ام .مرینت شیشه ای روی تیکی گذاشت وخواست مادرش را صدا بزند که تیکی از شیشه خارج شد (کوامی ها روح های آزادی هستند که می توانند از سطوح مختلف رد شوند در ضمن در دوربین ها هم دیده نمی شوند) ورو به مرینت گفت : نه مرینت هیچکس نباید بدونه من پیش توام کافیه بهم اعتماد کنی .

به خانه آدرین می رویم : آدرین بعد از باز کردن جعبه حسابی ذوق زده شد .کوامی آدرین بر خلاف تیکی هنوز خواب بود این کوامی سیاه بود و چشمان کاملا سبز بی نظیری داشت.آدرین بسیار خوش حال بود ولی کوامی اش مدام در حال چرخیدن در اتاق او بود .بعد از تلاش های بسیار کوامی اش را گرفت وبه او گفت : من هنوز هم نمی دونم تو کی هستی ؟   کوامی با بی حالی گفت : اسم من پلگه و یه کوامی هستم .یه قدرتایی بیت می دم قدرت تو نابود کردنه حالا فهمیدی یا نه .آدرین گفت :حتما همه اینا یه شوخبه باید کار پدرم باشه ولی اون که حس شوخ طبعی نداره . امّا پلک گفت : نه پدرت ونه هیچکس دیگه نباید بدونه من وجود دارم .

مرینت گوشواره ها را پوشید وگفت : خب پس تنها کاری که باید بکنم اینه که چیزی که آکوما توش قایم شده رو بشکنم واون گردونه اسمش چی بود؟  تیکی: گردونه خوش شانسی وبعد باید بگیریش .به همین راحتی همه چی تموم میشه . مرینت : همه اینا خیلی سریع داره اتفاق می افته من خیلی نگرانم. تیکی : فقط به خودت اعتماد داشته باش حالا بگو تیکی خال ها روشن . مرینت این را گفت وبه دختر کفشدوزکی تبدیل شد .

آدرین امّا در جا تصمیمش را گرفت وابر قهرمان بودن را انتخاب کرد . پلگ گفت بگو پلگ خنجر ها بیرون تا به گربه سیاه تبدیل بشی . آدرین هم با کمال میل پذیرفت . تبدیل شد ولی پلگ هنوز چیزی از قوانین گربه بودن را برای او نگفته بود .

مرینت با لباسش راحت نبود چندین بار تیکی را صدا زد ولی تیکی در آن حالت قادر به صحبت نبود .مادر مرینت او را صدا زد ولی مرینت به سمت بالکن اتاقش رفت وبا استفاده از ابر یویو اش از آنجا دور شد ولی چون به قدرت آن عادت نداشت با گربه سیاه که در حال راه رفتن روی اسلحه میله شکلش بود بر خورد کرد . با یکدیگر اشنا شدند وبه سمت سنگدل رفتند

. سنگدل تازه کیم را در زمین چمن فوتبال پیدا کرده بود .و به او حمله کرد که گربه سیاه زود تر او را فراری داد .ارباب شرارت که داشت همه چیز را گوش میداد ،گفت : آره می دونستم همه چیز طبق نقشه من پیش میره. قدرت های کفشدوزک وگربه سیاه فعال شدن و دارن پاریس رو نجات می دن ولی ابر شرور من نابودشون می کنه .در همان حال گربه سیاه ضربه ای به سنگدل زد که باعث شد بزرگ تر شود .سنگدل تیر دروازه را از جا کند وبه طرف آلیا که در حال فیلم برداری از آن ها بود پرتاب کرد .ولی گربه سیاه به موقع اسلحه اش را تکیه گاه قرار داد تا آلیه صدمه نبیند ؛ ولی سنگدل او را گرفت .دختر کفشدوزکی ولی همچنان داشت انها را نگاه می کرد اما با صدای آلیا که می گفت : چرا خشکت زده یه کاری کن همه پاریس دارن نگاهت می کنن . به خودش اومد .

دختر کفشدوزکی به کمک گربه سیاه رفت او را نجات داد .بعد گربه سیاه قدرتش را فعال کرد وتیر دروازه را نابود کرد .او نمی دانست فقط یک بار می تواند از قدرتش استفاده کند برای همین به سمت سنگدل رفت ودستش را روی پای سنگدل نهاد ولی قدرتش را قبلا استفاده کرده بود .برای همین سنگدل او را به طرف دروازه شوت کرد (خخخخخخخخخ).بعد دختر کفشدوزکی از قدرتش استفاده کرد ویک لباس غواسی به دست آورد .گربه سیاه اول نمی دانست قدرت او چگونه است برای همین او را مسخره کرد .

دختر کفشدوزکی نقشه اش را کشید . شلنگ آب را در لباس غواصی گذاشت وگربه سیاه را به طرف سنگدل پرتاب کرد تا او را بگیرد .بعد خودش را به همراه لباس غواسی در دام دست راست سنگدل که آکوما در آن بود انداخت.بعد از گرفتن دختر کفشدوزکی توسط سنگدل، کاغذ حامل آکوما از دستش خارج شد .کفشدوزک از آلیا خاست تا شیر آب را باز کند تا آزاد شود .بعد از خارج شدن از چنگال سنگدل به سمت کاغذ رفت وآن را شکست .اما آکوما را نگرفت . از گربه سیاه خدا حافظی کرد وبه او گفت : باید بریم هویت هامون باید مخفی بمونه .

بعد از به حالت عادی برگشتن همه چیز ،کفشدوزک کاغذ را خواند وفهمید که کیم ایوان را مسخره کرده است وبه او گفته است تو ترسناکی ومیلن هرگز از تو خوشش نمی آد  .از او خواست که به حرف های کیم گوش ندهد و برای میلن کاری کند که او خوشش بیاید .بعد خواست برود ولی آلیا که هنوز آنجا بود از او اسمش را خواست .-دختر کفشدوزکی اینطوری صدام کن .

چند ساعت بعد که همه چیز به حالت عادی برگشته بود مرینت وآدرین با خیال راحت و روحی سر تا پا هیجان به تلویزیون نگاه می کردند وخوشحال بودند که پاریس آنان را نشان می دهد .

حالا میریم سراغ آکومایی که کفشدوزک دست وپا چلفتیمون یادش رفته بود بگیرتش .اکوما به بالا ترین نقطه پاریس رفت وهمانجا نشست .ناگهان هزاران آکومای شرور از آن خارج شدند و به سرتاسر پاریس حمله کردند و مردم را به سنگدل تبدیل کردند .مرینت به محض دیدن آنها در تلویزیون به اتاقش رفت تا تیکی را پیدا کند .ادرین هم به پلگ نگاه کرد تا بفهمد موضوع چیست؟ 

هر دو کوامی یک صدا گفتند آکوماش رو گرفتین ؟ مرینت انگار که چبزی در مورد آن نمیدانست گفت :اکوما متوجه نمیشم مگه باید اونم می گرفتیم ؟

تیکی :یه آکوما می تونه تکثیر بشه برای همین باید گیر انداخته بشه وشرارتش خنثی بشه .اگه احساسات ایوان دوباره منفی بشن دوباره سنگدل میشه وکنترل همه اونایی که مجسمه شدن رو در دست می گیره ویه ارتش درست می کنه . مرینت که بسیار ناراحت بود همه را تقصیر خودش انداخت وگوشواره های جادویی را از گوشش بیرون  آورد و توی جعبه بر گردوند .

واما ارباب شرارت خوشحال این پیروزی آکومای اصلی رو در محفظه بالای عصاش جا داد .

امتياز : نتيجه : 5 امتياز توسط 1 نفر مجموع امتياز : 5

بازديد : 53
[ شنبه 27 اردیبهشت 1399 ] [ 18:21 ] [ زهرا رستگاری ]
آخرين مطالب ارسالي
گفتینو تاريخ : شنبه 21 تیر 1399
نظر سنجی تاريخ : سه شنبه 30 اردیبهشت 1399
فصل اول قسمت 3 هوای توفانی تاريخ : دوشنبه 29 اردیبهشت 1399
فصل ۱ قسمت۲ تاريخ : یکشنبه 28 اردیبهشت 1399
گربه سیاه تاريخ : شنبه 27 اردیبهشت 1399
دختر کفشدوزکی تاريخ : شنبه 27 اردیبهشت 1399
فصل اول قسمت اول تاريخ : شنبه 27 اردیبهشت 1399
ارسال نظر براي اين مطلب
اين نظر توسط زهرا رستگاری در تاريخ 1399/02/27 و 23:28 دقيقه ارسال شده است

من از لین سایت خیلی راضی هستم مطالب جالبی داره واز اینکه یه نفر انقدر روی این وبلاگ کار کرده خوشحالم
پاسخ : ممنون از باز خورد شما


کد امنیتی رفرش
.: Weblog Themes By roztemp :.

آرشيو
جست و جو