اطلاعات سايت

رمز عبور را فراموش کردم ؟
آمار مطالب
کل مطالب : 7
کل نظرات : 4

بازديد امروز : 19 نفر
بارديد ديروز : 1 نفر
بازديد هفته : 49 نفر
بازديد ماه : 34 نفر
بازديد سال : 420 نفر
بازديد کلي : 2,077 نفر

افراد آنلاين : 1
عضويت سريع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
مطالب پربازديد
دختر کفشدوزکی بازديد : 311
گربه سیاه بازديد : 195
نظر سنجی بازديد : 191
فصل ۱ قسمت۲ بازديد : 73
گفتینو بازديد : 49
نظرسنجي
داستان های هر قسمت به صورت نوشته شده ......... است.
بررسی شخصیت وقدرت های ابر قهرمان ها .....است.
در پست بعد کدامیک توضیح داده شود ؟
دفعه بعدی تو وبلاگ چی بزارم ؟
پيوندهاي روزانه
کدهاي اختصاصي
پشتيباني
theme by
roztemp.ir
RSS

Powered By
Rozblog.Com
تبليغات
رزتمپ

مرینت در حال جمع کردن ظروف صبحانه بود که دوباره با دیدن تلویزیون ناراحت شد .وقتی پدرش اورا دید گفت : نگران نباش عزیزم ابر قهرمان هامون درستش درستش     می کنن .مرینت : اما اگه درست نشه چی همه اینا تقصیر اون بوده . بابا: خب شاید بار اولش بوده اون نباید تسلیم بشه . مرینت از پدرش تشک. کرد و به اتاقش برگشت .وقتی خواست از اتاق خارج شود با تردید جعبه معجزه آسا. را برداشت ودر کیف پارچه ای اش گذاشت .

درمدرسه همه از دختر کفشدوزکی 🐞 حرف می زدنند ‌.آلیا گوشی تلفنش را به مرینت نشان داد .او وبلاگی در باره دختر کفشدوزکی به اسم کفشدوز بلاگ نوشته بود.همکلاسی های مرینت همه دور ایوان جمع شده بودند و ماجرای دیروز را برای او تعریف می کردند .ایوان هم می گفت : ببخشید حواسم نبود نمی. دونستم دارم چیکار می کنم .وبه میلن که کمی دور تر از آنها با خجالت ایستاده بود .اما کلویی با خود سری اورا مقصر می دانست ومی گفت : یه هیولا همیشه هیولا میمونه .ایوان از آنجا بلند شد وآنجا را ترک کرد .مرینت به دنبال ایوان رفت واز او خواست که احساسات منفی را کنار بگذارد و برای میلن کاری کند که او خوشش بیاید.مثلا برای او آهنگ بگذارد .ایوان هم قبول کرد ومرینت به سمت کلاس رفت.

هنوز کلاس شروع نشده بود که میلن از دستشویی بیرون آمد .داشت به کلاس بر می گشت ولی ایوان را رو به روی خود دید .ایوان یک آهنگ رپ بیسار بلند برای او گذاشته بود وبا یک متن آن را می خواند .میلن اما از سرو صدا خوشش نمی آمد برای همین آنجا را ترک کرد .ایوان اما فکر می کرد میلن از او خوشش نمی آید برای همین احساسات منفی بر او غلبه کردند . ارباب شرارت هم احساست منفی را حس کرد وآکوما را آزاد کرد تا به سمت ایوان برود.ایوان هم در جا قبول کرد که شرور شود .

کلاس را کنار می گذاریم وبه سراغ آدرین آگرست می رویم .آدرین بالاخره توانست از خانه فرار کند وبه مدرسه برود .او در مدرسه فقط کلویی را میشناخت برای همین به محض ورود ودیدن او صدایش زد وکلویی هم دست در دست او به کلاس رفت .نینو که روی صندلی جلو نشسته بود با دیدن کلویی وآدرین در کنار هم تعجب کرد .کلویی آدرین را کنار نینو نشاند وگفت :اینجا جای تو واینجا جایه منه. وبه ردیف پشت آدرین اشاره کرد . 

نینو که از دوستی آدرن با کلویی نا راحت بود گفت :تو دوست کلویی ؟   آدرین آره دوست خانوادگی مونه .    نینو :پس تو هم مثل اونی .

و کلویی را نشان داد که در حال دادن آدامسش به صابرینا (دوست والبته خدمت گزار کلویی) بود .  آدرین متعجب پرسید : هی این چه کاریه که می کنی ؟     کلویی :ببین آدرین جون توی مدرسه یه قانونای خاصی هست که تو باید یاد بگیری یکیشم اینه که بچه های بی ادی رو ادب کنی . اماآدرین از کار کلویی راضی نبود پس سعی در درآوردن آدامس کرد

مرینت وآلیا داشنتد به کلاس می رفتند . مرینت از آلیا پرسید که آیا دوست داری که ابر قهرمانی مانند دختر کفشدوزکی باشی ؟ آلیا که دختری ماجراجو بود گفت: آرا معلومه که دوست دارم با شرورا بجنگم .مرینت هم خیلی نا محسوس جعبه معجزه آسای کفشدوزک را در کیفش نهاد .

همان لحظه که به در رسیدند آدرین را در کنار آدامس دیدند وفکر کردند او آدامس را چسبانده است .مرینت در برخورد آول خیلی از آدرین بدش آمد .به سمت نیمکت رفت دستمالی روی آن نهاد وگفت : تو دوست کلویی هستی مگه نه ؟      آدرین ناراحت گفت چرا همه اینو بهم میگن ؟     کنار نینو نشست ودر خود فرو رفت . نینو که شاهد حقیقت بود از آدرین پرسید : چرا حقیقت رو به مرینت نگفتی ؟     آدرین :چون من هیچ دوستی ندارم نمی دونم چجوری باید باهاشون رفتار کنم . تاحالا به مدرسه نرفتم همه اینا برام تازست .     نینو :کی گفته هیچ دوستی نداری ؟ من دوستتم بهت می گم باید چی کار کنی باهم درستش می کنیم رفیق .     وبا هم دست دادند .  آلیا رو به مرینت گفت .ببین مرینت می دونستم آشناست . اون پسر گبریل آگرست بزرگترین طراح مد لباسه .     مرینت :پس عجیب نیست که آشنا بود برام      آلیا : یه نمونه بچه پولدار عین کلویی بچه ننه .

خانم بوسیه به کلاس آمد و حاضری زدن برای بچه ها را شروع کرد .نوبت به آدرین رسید .نینو به او گفت دستش را بالا ببرد وبگوید حاضر . ولی آدرین با استرس از جا پرید وداد زد حاضر . وهمه به او خندیدند . خانم بوسیه ایوان را صدا زد که ایوان که سنگدل شده بود در را شکست وداد زد حاضر . به سمت کلویی ومیلن رفت .آنها را برداشت .دیوار مدرسه را شکست واز آن بیرون پرید .مجسمه های سنگی با دیدن او به حرکت در آمدند وبه دنبال او حرکت کردند . همه فرار کردند ولی آلیا باز هم شروع به فیلم گرفتن کرد .آلیا از مرینت خواست تا با او برود .مرینت کیف آلیا که جعبه معجزه آسا در آن بود را جلویش گرفت و گفت : خواهش می کنم تو لایق تری     ولی آلیا به عجله به دنبال سنگدل رفت . مرینت کیف آلیا را برداشت وبه دنبالش رفت .

آدرین به گربه سیاه تبدیل شد وبه دنبال سنگدل رفت . گربه سیاه در طول مبارزه بار دیگر به سنگدل ضربه زد که باعث بزرگتر شدنش شد . سنگدل ماشینی به طرف گربه سیاه پرتاب کرد که جاخالی داد وبه سمت آلیا رفت .گربه سیاه از اسلحه اش استفاده کرد تا آلیا کمتر صدمه ببیند ولی سنگدل او را کرفت .ارباب شرارت از سنگدل خواست تابه بالای برج ایفل برود .

مرینت که شاهد داد زدن وکمک خواستن آلیا بود تصمیمش را گرفت وگوشواره های جادویی را پوشید همان لحظه تیکی از کوشواره ها خارج شد . مرینت به دختر کفشدوزکی تبدیل شد با استفاده از یویو اش ماشین را از آلیا دور کرد . اسلحه گربه سیاه که جا گذاشته بود را برداشت وبه آلیا گفت : جایی نرو خطرناکه . 

همان لحضه سنگدل اصلی به بالای برج پاریس رسید .دختر کفشدوزکی به کمک گربه رفت و او را نجات داد .سنگدل کلویی را که در دستش داشت پرت کرد اما کفشدوزک او را گرفت .دختر کفشدوزکی خیلی از این وضع ناراحت بود  ومی گفت من یه کفشدوززک دست وپا چلفتی ام . اما گربه سیاه به او گفت : دختر کفشدوزکی تو خاصی که انتخاب شدی هر کسی اشتباه می کنه مهم اینه که درستش کنی می دونی اگه تو نبودی هیچکس نمی تونست کلویی رو نجات بده؟ 

سنگدل چندید صرفه کرد که ناگهان هزاران آکوما از بدنش خارج شد و به زمین افتاد . اکوما ها به شکل سر ارباب شرارت درآمدند .ارباب شرارت شروع به صحبت کرد : اهالی پاریس ! من ارباب شرارتم .از این به بعد شما باید با سایه ترس ووحشت از من زندگی کنید . هیچوقت نمی تونید از دست من فرار کنید .

دختر کفشدوزکی کف زنان وارد حرف زدن های ارباب شرارت شد : عالی بود ارباب شرارت تو خوب بلدی حرف بزنی آما در عمل یه بزدل ترسویی .      بعد به هواپرید وهمه آکوما هایی که سر ارباب شرارت را ساخته بودند از شرارت خنثی کرد .(یویو دختر کفشدوزکی یک مکان برای گیر انداختن آکوما ها دارد که بعد از گیر انداختن وقتی آن را آزاد می کنند سفید است یعنی او بی آزار است) بعد رو به مردم پاریس گفت : مردم پاریس گوش کنید .شرایط هر چقدر سخت باشه شرارت هر چه زیاد باشه من وگربه سیاه از شما و پاریس حفاظت می کنیم . بعد پروانه ها را آزاد کرد .

گربه سیاه با خود گفت : واای ! چه قدر دوست دارم با دختری که پشت این نقابه بیشتر آشنا بشم . ارباب شرارت که بسیار خشمگبن شده بود سنگدل را مامور کرد تا قدرتشان را بگیرد . دختر کفشدوزکی وگربه سیاه بعد از حملات بسیار از گردونه خوش شانسی استفاده کردن . گردونه خوش شانسی به آنها یک چتر نجات داد .

دختر کفشدوزکی رو به گربه سیاه گفت : ما باید میلن وایوان را از چیزی که هستن نردیک تر کنیم .بعد کاری کرد تا دست سنگدل که نیلن در آن است نزدیک صورت سنگدل شود . با این کار لب میلن به صورت سنگدل خورد واو را بوسید . به ناگاه سنگدل میلن را رها کرد و کاغذ آکومایی از دستش خارج شد .کفشدوزک کاغذ را شکست ولی ایوان ومیلن در حال افتادن بودند پس اول آن ها را گرفت وبعد اکوما را خنثی کرد . یعد به گربه سیاه گفت که ایوان را بگیرد . گربه سیاه هم با استفاده از قدرتش ایوان را گرفت واو را روی زمین نهاد .

بعد چتر نجات را به هوا پرتاب کرد وگفت (کفشدوزک معجزه آسا) بعد چتر نجات به هزاران حشره کفشدوزک تیدیل شد وکفشدوزک ها همه چیز را به حالت اول برگرداندند . بعد از آرام شدن همه چیز میلن و ایوان را با یکدیگر آشتی دادند و رفتند . در همان حس وحال عاشقانه گربه سیاه خواست دختر کفشدوزکی را در آغوش بگیرد ولی کفشدوزک او را جا گذاشت .

فردای آن روز آلیا ومرینت به کلاس رفتند . وقتی آلیا می خواست سر جای دیروزی بنشیند مرینت دستش را گرفت و درر ردیف دوم پشت سر نینو نشست . هان موقع کلویی آمد وجایش را خواست .مکالمه آنها خواندنی است .

کلویی : آهای دوپن چنگ دیروزم بهت گفتم که اونجا جای منه .

مرینت :زشت ترین کار برای آدم های خوب اینه که در مقابل آدمای بد وحرف های زور دست رو دست بزارن.

کلویی :خب؟

مرینت : واین یعنی من بهت اجازه نمی دم که تا آخر عمرت منو اذیت کنی والان هم بهت اجازه نمی دم جای من بشینی بر گرد سر جای خودت .

خب واما آدرین خان .آدرین بالاخره با کمک ناتالی وکلی برنامه اضافی توانست اجازه مدرسه رفتن را از پدرش بگیرد . آدرین به کلاس آمد وبه مرینت سلام کرد ولی او هنوز هم از آدرین ناراحت بود . 

مدرسه تمام شده بود وباران می بارید .مرینت منتظر ماند تا باران بند بیاید. آدرین به او سلام می کند ولی باز هم با قیافه اخمو مرینت رو به رو می شود . 

آدرین : من واقعا نمی خواستم این اتفاق بی افته من فقط سعی داشتم اون آدامس رو از روی نیمکتت بکنم . من تازه وارد مدرسه شدم همه اینا برام تازست .خواهش می کنم درک کن . وچترش را به سمت مرینت گرفت . (مرینت هم با خجالت چتر را از او گرفت )

همانجا با هم دوست شدند .

پایان

امتياز : نتيجه : 5 امتياز توسط 1 نفر مجموع امتياز : 5

بازديد : 72
[ یکشنبه 28 اردیبهشت 1399 ] [ 15:51 ] [ زهرا رستگاری ]
آخرين مطالب ارسالي
گفتینو تاريخ : شنبه 21 تیر 1399
نظر سنجی تاريخ : سه شنبه 30 اردیبهشت 1399
فصل اول قسمت 3 هوای توفانی تاريخ : دوشنبه 29 اردیبهشت 1399
فصل ۱ قسمت۲ تاريخ : یکشنبه 28 اردیبهشت 1399
گربه سیاه تاريخ : شنبه 27 اردیبهشت 1399
دختر کفشدوزکی تاريخ : شنبه 27 اردیبهشت 1399
فصل اول قسمت اول تاريخ : شنبه 27 اردیبهشت 1399
ارسال نظر براي اين مطلب
اين نظر توسط زهرا رستگاری در تاريخ 1399/02/28 و 21:32 دقيقه ارسال شده است

عالی بود جزییات همه گفته شده بود


کد امنیتی رفرش
.: Weblog Themes By roztemp :.

آرشيو
جست و جو